اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی.

ساخت وبلاگ
نمی‌دونم چی شد که یخو اسن کلمات ناخوداگاهه ریختند بیرون، بدون هیچ معنایی، بدون هیچ فکر یا تصویر ذهنی‌ای. تنها بیرون‌ریزی ناخوداگاه کلمات.  درب‌هابازبایدشوند. نوشته‌هاچکیدهبایدشوندبرلباس‌هایزخمخوردهسیاهیگرفتهازدودسرفه‌هایرنگورورفته. چشم‌هاپاکمی‌شوندازتشنگیودستانمی‌لرزندباشوقآغوشیکهدرسیاهیآسمانپهنشدهتابرگ‌هارادرخودبیامیزدوبویپاییزرادررگ‌هاجاریکند. کلماتجاریمی‌شوندوسینهمی‌تپدوستارگانمی‌درخشندکهزمینشیرهزندگیرامی‌مکددرخود. قبریخالی. + نوشته شده در  دوشنبه بیستم آذر ۱۳۹۶ساعت 23:39&nbsp توسط صان  |  اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 85 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 2:19

خاطره و پاره‌هایی از امروز. بخش اول: ظهر و آفتاب و هواصبح‌هایی که با رخوت شروع می‌شوند. خسته از شب قبل و کم‌خواب. اما این‌ها اصلن مهم نبودند. صبح انرژی را می‌دهد بهرحال. مهم ظهر بود که هوا ضربه خودش را زد. آفتاب زمستانی مایل و گرم، بین سرمای باد زمستانی که خنک بود و نه خیلی سرد، می‌تابید. می‌شد چشم‌ها را بست و مدت‌ها هوا را نفس کشید. حرکت باد روی پوست را حس کرد. و سپس گرمایی که آفتاب با خودش می‌آورد. می‌شد دست‌ها را روی میز چوبی قرار داد و خطوط سایه‌ی افتاده در شیارهای باریک چوبی را نگاه کرد. می‌شد عبور مردم از پشت شیشه مغازه را مشاهده کرد و جرعه‌ای از شکلات گرمی که مال تو نیست نوشید. شکلات را من سفارش نداده بودم. اما خوشمزه بود.می‌شد مجله روبرو رو ورق زد. به اسم قهوه. می‌شد موزیک رو توی پس‌زمینه شنید و به چراغ‌های بزرگ تنگستنی خیره شد که به ترتیب چیده شده بودن و حرف «P» رو درست کرده بودن. صدای مردم که هرکس مشغول کار خودش بود. کسی که کتابی ورق می‌زد، کسی که دستهاش روی کیبورد بود و تایپ می‌کرد، کسی که حرف می‌زد و کسی که روبرویش نشسته بود و حرف می‌زد و کسی که تنها چای می‌خورد، شاید هم قهوه می‌خورد شاید هم چیز دیگری. کسی که پولش را حساب می‌کرد و کسی که آرنج‌هایش روی میز چوبی تکیه داده شده بود و فرد مقابلش با سرعت دست‌هایش را توی هوا تکان می‌داد و مهم‌ترین چیزهای دنیا را بر اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 79 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 2:19

وسواس‌هایفکریمن. نوشتنبرایتوسخته. نمی‌دونماینحرفیعنیچی. برایتوکهمی‌خوامبنویسمهمیشهفکرمی‌کنم. تمامکلماترومترومعیارمی‌کنمومی‌سنجمازتمامنظرهاکهتوباخوندنشبهچیفکرمی‌کنیوچهتعبیرهاییتویسرتمیاد. ممکنهکهدورشیازچیزیکهمی‌خوامبهتبگم؟باعثمی‌شههیخودموسانسورکنم.  امروزصبحباحستلخیروبروشدمکهازدیشبکشاومدهبود. اینکهکاشبرایتومی‌نوشتموقتیکهمی‌خواستیبنویسموخودمروسانسورنمی‌کردم. نگرانقضاوت‌هانبودم. بایددرسبگیرمازاینماجرا. آدم‌هانمی‌خوانکهانقدرکاملباشم. تونمی‌خوای. می‌خوایکهبنویسمومنلازمنیستشایدکهبهترینچیزروبنویسمهمیشه. امااینفکرکهاونموقعیتدیگهازدستمرفتهمنورهانمی‌کنه. حالاهمبینایندوراهیموندمکهاین‌هاروبراتتوضیحبدمیانه. بذارسعیکنم. ببینممی‌تونمواستبنویسماصن؟برچسب‌ها: وقایع‌نگاری + نوشته شده در  یکشنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۶ساعت 11:54&nbsp توسط صان  |  اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 81 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 2:19

لیموناد خنکی سفارش داده بود. هوا خیلی گرم بود. آفتاب از لابلای شاخ و برگ درخت بالای سرش بر میز می‌تابید و اشکال دراز‌دراز و عوض‌شونده بر میز می‌ساخت. چکیدن عرقی را بر گردنش حس کرد. لیموناد را آوردند. قطرات آب بر دیواره زرد/سبزش خودنمایی می‌کرد. لیوان را به دست گرفت. قطرات آب وارد شیار‌های اثر انگشتش شد و دستش را مرطوب کرد. چند قلپ از نوشیدنی را سر کشید. لیوان را روی میز قرار داد و به سبزی‌های چسبیده به لایه درونی لیوان خیره شد. درازی‌های سایه که از درخت به روی میز افتاده بودند، وارد لیوان شدند و تکه‌های یخ را جان بخشیدند. رفیقش سر رسید و در صندلی مقابل نشست. نگاهی به لیوان انداخت. مرد خط چشمان رفیق را دنبال کرد. دستان رفیق به سمت لیموناد حرکت کرد و لیوان را برداشت. مرد حرکات دست اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : بیشترین, نویسنده : 0san-gooc بازدید : 77 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1396 ساعت: 23:56

نشسته بود بر صندلی ایستگاه مترو. منتظر بود قطار بیاید. اما قطار نمی‌آمد. چند دقیقه از ساعتی که باید می‌آمد گذشته بود و انگار قطار در ایستگاه قبلی چیز جذابی برای ماندن پیدا کرده بود. تصمیم گرفت آن چیز جذاب را پیدا کند. چپ و راست را نگاه کرد. کسی نبود. پرید روی ریل و وارد تونل شد. صدای تلق تلوق برخورد کفش‌هایش با ریل را دوست داشت. تونل، به قدر کافی‌ای تاریک بود. با ضربه زدن پاهایش به ریل، مسیر درست را پیدا می‌کرد و صدای تلق تلوق را دنبال می‌کرد. اگر سر بر می‌گرداند، نورِ ایستگاهی که قبلن تویش بود را می‌دید که در انتهای تونل برق می‌زد. محاسبه کرد که حدود ۱۵ دقیقه پیاده تا ایستگاه بعدی راه است. کم‌کم صدای قطار روبرو را شنید. پس قطار، آن چیزِ جذاب را رها کرده بود و به سوی این ایستگاه اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : ایستگاهِ, نویسنده : 0san-gooc بازدید : 76 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1396 ساعت: 23:56

  نفر اول زنگ زد. جواب داد که به علت خرابی آسانسور نمی‌تواند از خانه خارج شود، پس نمی‌تواند خودش را به برنامه برساند و آزادند که بدون او خوش بگذرانند و امیدوار است که به‌شان خوش بگذرد. تلفن چند ثانیه ساکت بود تا اینکه نفر دوم زنگ زد. به او نیز همین‌ها را گفت با این تفاوت که گفت یکی از دوستانش تصادف کرده است و باید به دیدار او برود. تاکید کرد که بدون او خیلی راحت خوش بگذرانند و اصلن فکرش را هم نکنند. نفر سوم بعد دو ثانیه زنگ زد. متاسفانه قرار کاری خیلی مهمی برایش در نظر گرفته بودند و او از حضور نداشتنش اظهار شرمندگی بسیار کرد و به آنها یادآوری کرد که بدون او هم می‌شود خوش بگذرانند.اعصابش خورد شده بود. سه نفر در سه دقیقه و سه بهانه در ۱۸۰ ثانیه. می‌خواست عرق‌های روی پیشانی‌اش را پا اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : معماییِ, نویسنده : 0san-gooc بازدید : 82 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1396 ساعت: 23:56

بازرس فورد، وارد اتاق شد. میز کار مقتول دست‌نخورده به نظر می‌آمد. تعدادی کاغذ، یک برگه‌نگه‌دار، جعبه سیگار، چند کتاب نیمه‌باز، دو خودکار و یک مداد، وسایل روی میز بود. بازرس لوازم را بررسی کرد. ذره‌بین معروفش را در آورد و به‌دنبال اثرات انگشت گشت. جلد کتاب‌هارا وارسی کرد. نسخه‌ای از آناکارنینا، کتابی درباره سود و زیان در بازار بورس و کتابی درباره منطق‌ آماری در عصر پست‌مدرن. در نگاه اول، رابطه‌ای میان کتاب‌ها نبود. اما بازرس، به همین دلیل بازرس شده بود. ارتباط دادن کتاب‌های بی‌ربط، بخشی از کار او بود. به عنوان مثال، در پرونده‌ای دیگر، با قرار دادن کتاب‌های روی میز مقتول به روی همدیگر، قد قاتل را شناسایی کرده بود و با گرفتن آماری سرانگشتی، متوجه شده بود که فقط یک نفر از آشنایان او، اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 81 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1396 ساعت: 23:56

شخصیتِ این نوشته، پس از بیدار شدن از خوابِ روز جمعه، با احساس متفاوتی روبرو شد. چیزی سر جای همیشگی‌اش نبود. اطرافش را خوب نگاه کرد. پنکه از دیشب کنار تخت قرار داشت و سرش را به چپ و راست تکان می‌داد، خطوط روی دیوار که از مالیدن تکه چوبی در نصف شبی تلخ بردیوارِ پای تخت جامانده بود، چند کتاب که بغل دستش روی هم وارفته بودند، سیم بیش از اندازه درازِ لامپ که به لامپی ۱۰۰ وات منهتی می‌شد، چند جوراب که گوشه اتاق پرتاب شده بود. همه چیز سر جایش بود. چه چیز عوض شده بود؟ قسمت‌های دیگر خانه را هم وارسی کرد اما همچنان چیزی پیدا نکرد که به وسیله آن بتواند احساسش را توجیه کند. مثلن اگر لباس‌ها خیلی مرتب می‌بودند، می‌توانست به خودش بقبولاند که برای زندگی منظم آفریده نشده است و این سطح از نظم، مضط اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 75 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1396 ساعت: 23:56

در انتها خورشید غروب می‌کند سیاهی دیوارهایم را تنگ می‌کند آغوشم می‌گیرد می‌فشاردم چشمانم نای گریستن ندارند از کلمات خشک شده اند جای خالی صدایت در قلبم بزرگ می‌شود بزرگ و بزرگتر‌ می‌شود مثل دریایی در شب که در آسمان می‌آمیزد در آسمان یکی می‌شود و می‌غرد و می‌خروشد و تو می‌گویی که این همان دریاست دریا آرام است سیاهی تنگ می‌شود سیاهی می‌خوراند اسیدی بر روحم چراغ ها خاموش اند و شهر می‌چرخد شهر تو را فرا می‌گیرد تو راه می‌روی و شهر با تو می‌رود تو دور می‌شوی و شهر با تو دور می‌شود اطرافم را نگاه می‌کنم، همه جا تاریکی‌ست نه شهری و نه آسمانی و نه دریایی حفره بزرگ می‌شود حفره تیز می‌کشد در خود فرومی‌پاشم مثل سیاهچاله‌ای که چشم تو بود چشمانت را یاد مي‌آوردم انفجار نهایی و خورشید برمی‌آید و اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 74 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1396 ساعت: 23:56